قصه گل نرگس :
اون روزها که گلی نبودو قصه گلی نبود،کنار یک جوی آب یک گل قد کشیده بود،اسمش نرگس بود.صفای آب جو،مثل خودش بود،رنگ صاف و زلالی داشت...
روزی که می شد پرنده ها می آمدند کنار جو،آب بخورند،نرگس را می دیدند که ایستاده بود و توی آب نگاه می کرد.آب که با خنکی و زیبایی خودش،تشنگی پرنده های خسته رو می گرفت،دلش به حال نرگس می سوخت.پرنده ها هم یک نگاهی به نرگس می کردند وبهم می گفتند:حیوونکی ،خیلی وقته اینجوریه!
نرگس کارش روزها لبخند زدن به آب بود.اصلا" کاری نداشت که دورو وری ها به او چی می گن یا درباره اش چی فکر می کنند!
تا یک روز باد تندی اومد،اونقدر تند تند که نزدیک بود نرگس بیفته توی آب ،آب که موج برمیداشت عکس نرگس هم از آب پاک میشد نرگس هم وقتی خودش رو نمی دید می ترسید.همه پرنده ها خسته شدند ،تشنه که کنار جو نشسته بودندوسعی می کردند نه خودشون رو توی علفها قایم کنند،صدای لرزیدن نرگس رو شنیدن که از چشمای نرگس اشک می چکید.پرنده ها تا اون وقت اشکی به زیبایی و درخشندگی اشک نرگس ندیده بودند.باد که رفت و سایه سردش را به دور دورها برد،فرصت خوبی که پرنده ها دور نرگس جمع شوند واز راز زندگی نرگس با خبر بشوند...
نرگس گریه می کرد،وهق هق گریه اش را همه می شنیدند ،پرنده ها هم همینجوری به نرگس نگاه می کردند،تا اینکه گنجشک کوچولوی علقل اومد جلو وبا پرهای کوچکش اشک نرگس را پاک کرد وبه نرگس گفت:نرگس جون باد رفته والان ما پیش تو هستیم،دیگه ناراحت نباش و از چیزی نترس!
نرگس که تازه متوجه شده که دیگه باد نمی آید،نگاهی به اطراف کرد و وقتی دوباره عکس خودش را توی آب دیدلبخندی زد وسرش را بلند کرد .
گنجشک کوچولوی عاقل از نرگس پرسید:دوست داری راز زندگی خودت رو به ما بگی؟نرگس اولش خجالت کشید،ولی چون محبت گنجشک کوچولو و لبخند گنجشکهای کوچولوی دیگر را دید،حاضر شد راز زندگی خودش را برای آنها تعریف کنه.
نرگس گفت:می دونید گنجشکهای خوب،هر کسی توی زندگی خودش یک راز داره.یعنی باید بفهمه که کی بوده،از کجا اومده وچی می خواهد وچی نمی خواهد؟منو که میبینیدمن یه یادگاری هستم!گنجشک کوچولوی عاقل با تعجب گفت:یادگاری؟
نرگس گفت :بله من یک یادگاری هستم.اون قدیم قدیما ،با گل آفتابگردان عاقل ودانا توی دشت زندگی می کردند.یه روز با گل آفتابگردان قرار گذاشتند که به سفر بروند،از راههای خیلی دور گذشتند تا رسیدند به کنار این جوی آب.اما قبل از اینکه آب بخوریم گل آفتابگردان گفت:گل نرگس مواظب باش وقتی پاهایت را توی آب گذاشتی به آب نگاه نکنی ها!من هم قبول کردم وپاهایم را توی آب گذاشتم،اما وقتی پاهایم توی آب بود با خود فکر کردم که چرا نباید توی آب نگاه کنم؟مگر توی آب چیه؟واگر به آب نگاه کنم چی پیش می آید؟بالاخره اونقدر با خودم فکر کردم تا اینکه شیطان گولم زد،به آب نگاه کردم،آب که زلال و روشن بود،مثل یک آینه ،عکس من توی اون افتاد،دیدم توی آب یک گل قشنگ وزیبایی هست که تا حالا آنرا ندیده بودم.دیگه سفارشهای گل آفتابگردان را فراموش کرده بودم.پریدم وسط آب تا اون گل خوشکل رو بگیرم و بویش کنم.وقتی پریدم توی آب تازه فهمیدم که این عکس عکس خودم هست و آن گل زیبا خودم هستم وفریاد زدم:کمک!کمک!
گل آفتابگردان که متوجه فریاد های کمک کمک گل نرگس شده بود ،دوید به طرف گل نرگس وبالاخره با زحمت فراوان با ساقه های بلندش ،گل نرگس را نجات داد.
گل آفتابگردان به گل نرگس گفت:من می دانستم اگر تو به آب نگاه کنی ،عکس خودت را توی آن می بینی و وقتی خودت را در آن ببینی ،مغرور می شوی و می گوییکه چه گل زیبایی توی آب هست،وبعد هم دنبال آن می روی و تازه نزدیک هم بود غرق بشوی!
اگر آدم خودش را ببیند ومغرور زیبایی خودش بشود،غرق می شود.
گل نرگس هم از راهنمایی گل آفتابگردان تشکر کرد و قول داد تا دیگر مغرور نشودوبه جای آن مثل گل آفتابگردان به آسمان خدا نگاه کند که نعمتهای خوبی را به او داده است.
* * *
بله.از آن روز تا حالا من کنار این جوی آب نشستم تا به گلهای نرگس که می خواهند از اینجا آب بخورند بگویم که یک وقت گول خوشکلی و زیبایی خودشان را نخورند.
گنجشکها از راز زندگی نرگس با خبر شدند،از او تشکر کردند وبا هم پرواز کردند .اما در حال پرواز با خودشون فکر کردند نکند ما هم یک وقت مغرور بشویم؟ویک چیزی ما را گول بزند؟